کلاه گیس حتا

صبح که از خواب بیدار شد رو سرش فقط سه تار مو مونده بود.با خودش گفت: مثل اینکه امروز موهامو ببافم بهتره! و موهاشو بافت و روز خوبی داشت.      فردای اونروز که بیدار شد دو تار مو رو سرش مونده بود! امروز فرق وسط باز میکنم. این کارو کرد و روز خیلی خوبی داشت. پس فردای اونروز تنها یک تار مو رو سرش بود. اوکی امروز دم اسبی میبندم. همین کارو کرد و خیلی بهش میومد!    روز بعد که بیدار شد هیچ مویی رو سرش نبود!       فریاد زد ایول امروز دردسر مو درست کردن ندارم!    همه چیز به نگاه تو برمیگرده، هرکسی داره با زندگیش میجنگه. ساده زندگی کن، جوانمردانه دوست بدار، و به فکر دوست دارانت باش..


داشــتن مغــز دلــیل قطعــی بــر انسان بودن نیست ...

پســته و بــادام هــم مـغــز دارنــد ...

بـــرای انـــسآن بــودن ... بــــایـــد شعـــور داشـــــت ...!!!

کم از لیوان نیستیم که..

ﯾﻪ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺍﻭﻥ ﮐﺎﺑﯿﻨﺘﻪ ﺑﺮﺩﺍﺭ.
+ ﺧﺐ.
- ﭘﺮﺗﺶ ﮐﻦ ﺯﻣﯿﻦ.
+ ﺧﺐ.
- ﺷﮑﺴﺖ؟
+ ﺁﺭﻩ....
- ﺣﺎﻻ ﺍﺯﺵ ﻋﺬﺭﺧﻮﺍﻫﯽ ﮐﻦ.
+ ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﻟﯿﻮﺍﻥ. ﻣﻨﻈﻮﺭﯼ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ.
- ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺩﺭﺳﺖ ﺷﺪ؟
+ ﻧﻪ…
- ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻣﯽ ﺷﯽ؟


 
مخاطب؛ عام.

مثلا همین خانم "ش"

بعضی عادم ها هم هستند که به محض اینکه از چیزی دلخور می شوند، صدایشان را می برند بالا و تند و تند و سر زبانی هر چه در دل دارند بیرون می ریزند.. بعد از زمان کوتاهی، انگار نه انگار که شاید دل کسی شکسته یا غروری جریحه دار شده با گلی یا جعبه ی شیرینی چیزی از راه می رسند به ماچ و بوسه...

گمونم این عادم ها چیزی در دلشان نیست فقط "برون ریز" قوی دارند.

آدم های ناب


ساده که میشوی
همه چیز خوب میشود
خودت
غمت
مشکلت
غصه ات
هوای شهرت
آدمهای اطرافت
حتی دشمنت
یک آدم ساده که باشی
برایت فرقی نمیکند که تجمل چیست
که قیمت تویوتا لندکروز چند است
فلان بنز آخرین مدل ، چند ایربگ دارد
مهم نیست
نیاوران کجاست
شریعتی و پاسداران و فرشته و الهیه
کدام حوالی اند
رستوران چینی ها
گرانترین غذایش چیست
ساده که باشی
همیشه در جیبت شکلات پیدا میشود
همیشه لبخند بر لب داری
بر روی جدولهای کنار خیابان راه میروی
زیر باران ، دهانت را باز میکنی و قطره قطره مینوشی
آدم برفی که درست میکنی
شال گردنت را به او میبخشی
ساده که باشی
همین که بدانی بربری و لواش چند است
کفایت میکند
نیازی به غذای چینی نیست
آبگوشت هم خوب است
ساده که باشی
آدمهای ساده را دوست دارم
بوی ناب آدم میدهند

باران

چه روزی...... آخرش بارون زد.


قضاوت بد چیزی ست... گاهی از خداوندِ ستارلعیوب خجالت بکشیم، اگر هم حرمت دهانمان را نداشتیم، حرمت انسان ها را ارج بنهیم. چرا انسان از خشم خدا نمی ترسد؟؟ قضاوت بد چیزی ست...گریبانگیر است، بترسیم.

قضاوت می کنیم چون گمان می کنیم هر چه چشم های ما ببینند، یا گوشمان بشنود یا حس کنیم، همان حق است.

حق نام دیگر خداوند است، پایمالش نکنیم.

وقتی من عوض نشوم..

خاتمی و هاشمی و احمدی نژاد و … چه فرقی دارند وقتی ما خودمان مردمان آگاه و درستی نیستیم؟

یک ملت دلال مسلکِ ناآگاه، با آن حماقت آشکار در هنگام رانندگی یا توحش علنی برای برداشتن یک شیرینی از جعبه ی تعارفی یا شهوت عجیب برای قرار گرفتن در مقابل دوربین، با رتبهی نخست جستجوی… چرا باید در پی یک زمامدار رؤیایی باشد؟

من پیشنهاد می کنم ملت هشت سال انتخابات را تعطیل کنند و اجازه بدهند هر کسی که میآید همینجور ادامه دهد. بعد خودشان با حوصله این موارد را تجربه کنند :

اول : ایرانی ها لطفاً روزی یک بار(یا دست کم یک روز در میان) حمام بروند.

دوم : ایرانی ها  قبل از پرتاب فحش به بیرون، دهانشان را ببندند و تا بیست بشمرند. به خصوص وقتی توی خیابان و جلوی دیگران هستند.

سوم : هر خانوادهی ایرانی هر روز یک روزنامه بگیرد، اگر شده یالثارات!

چهارم : هر فرد ایرانی تعهد کند که هر ماه یک کتاب تازه بخواند… حتی خلاصه مبانی لوله کشی عمومی!

پنجم : رانندگان به جای فاصله ی بین شلوار و جوراب دختری در آن طرف خیابان به داشبورد جلوی چشمشان نگاه کنند و سرعت از پنجاه کیلومتر در هیچ شرایطی تجاوز نکند.

ششم : همه به خودشان تلقین کنند که این کسی که می خواهیم کلاهش را برداریم تا شب برای عزیزمان هدیه ببریم، خودش عزیزِ یک نفرِ دیگر است.

هفتم : بفهمیم كه زرنگی ضایع كردن حق دیگران نیست  بلكه، رعایت حقوق دیگران، رسیدن به حقوق خودمان است؛ هر کس به اندازه ما حق دارد و وقتش با ارزش است

هشتم : بفهمیم كه اگر صاحب یك بوتیك هستیم شغل ما بوتیك دار است یا اگر راننده تاكسی هستیم شغل ما راننده است. نه اینكه همه دزد و كلاهبردار باشیم و از شغلمان فقط برای راهی به رسیدن به كلاهبرداری استفاده كنیم. به شغلمان احترام بگذاریم و بگذاریم دزدی فقط برای كسی باشد كه شغلش فقط دزدی است.

نهم : مردهای ایرانی یک بار برای همیشه قبول کنند که زنها، جزو املاکشان نیستند و خودشان عقل دارند. عشق و رابطه و آشنایی هم بازی برد و باخت و فتح قلمرو دیگران نیست.

دهم : مردها تمرین کنند که رد عبور زنی را با نگاه شخم نزنند و زنان تمرین کنند که جواب سلام مردان را با خونسردی و لبخند بدهند چون به معنای … نیست.

یازدهم : ورزشکاران ما بعد از باخت به رقیب تبریک بگویند (مثل ژاپنیها) و دهانشان را تا نیم ساعت بعد از هر باخت یا برد ببندند. خلاصه این که ظرفیت برد دیگران و شکست خودمان را به دست بیاوریم؛ سعی کنیم جدا از برد یا باخت، باارزش بشویم!

دوازدهم : ایرانیها به جای تمسخر شکل ظاهری و نوع حرف زدن سیاستمداران، فکر کنند که ایراد واقعی کار آن شخص در کجاست. همین!

سیزدهم:  به نمایشگاه کتاب اگر می روند برای (کتاب) بروند.

به خیابان فرشته می روند برای (عبور) از خیابان فرشته باشد و در کل به هر قبرستانی می روند برای خاطر (همان قبرستان) باشد.

چهاردهم: تمرین کنیم که میانبری که ممکن است ذرهای کسی را دلخور کند، مصداق بارز دزدی است؛ حتیالمقدور میانبر نزنیم

پانزدهم: در هنگام رانندگی، بین خطوط حرکت کنیم و خطی را انتخاب کنیم که متناسب با سرعت ماست - در عین سادگی، از همه سخت تره! 

شانزدهم: این آخری از همه سختتر است و اینكه دروغ نگوییم . 

همانطور كه فكر می كنیم عمل كنیم . فراموش نكنیم  ریا كه اكنون عادت و عرف جامعه  شده است درواقع یك بیماری اجتماعی و از آسیب شناسی بسیار جدی برخوردار  است.

عزیزان، کسی که این مطالب را نوشته است شاید خود نیز دچار این مشکلات است. همه ما در رفتارمان مشکلاتی داریم. ولی باید بپذیریم ایران  ما ، همان سرزمینی که هنگام قرائت سرود ای ایران ای مرز پر گهر، موی گرده مان سیخ میشود و دچار دل لرزه مطبوعی میشویم،  در حال سقوط است. بپذیریم اگر شرایط کنونی ایران اینگونه است همه دلیلش مدیران و بالا سری های ما نیستند و نقش اصلی را خودمان در این جایگاه ایفا می کنیم.

چرا مثلاً اگر هر کدام از ما فقط برای یک ماه به خارج از کشور برویم (برای مثال به سوئد!!!) رفتارمان تغییر می کند؟ خوب می شویم. به استخرهای مختلط می رویم! با جنبه می شویم ! فکرو نگاهمان عوض می شود و بدون رو در بایستی بگویم : آدم می شویم!( هر چند برای 1 ماه!!!!)

بپذیریم ایران می تواند همچون گذشته بهترین باشد. ایران و ایرانی لیاقت این بهترین بودن را دارد.

بپذیریم برای اینکه ایران خوب شود باید بهترین باشیم.


این را که خواندید، نمی دانیم از کدام صفحه یا وبلاگ دزدیده شده،  ایمیلی بود که دیروز به دستم رسید، برای چند نفری فرستادم، گفتم اینجا هم باشه، خیلی از بندهاش حرف دل ماست...

بنظرم بد نیست؛ اگر براتون ممکنه ، شما هم همین مطلب را به شرح، اختصار و یا لینک در وبلاگ هاتون قرار بدید و تک تک ما سعی کنیم حتی المقدور به بخشی از اون عمل کنیم.

من و تو هستیم که "ما" رو می سازیم.

سومین ،"دو قلوی ، آمریکایی"، پسر، شد./

دوتا خبر.....


1 پسرِ پسرخالم بدنیا اومد، اون جهتی مهمه که دوتا دختر داشته و این سومین فرزند هست و در نسل و نسبشان فرزند ذکور دیگری نیست و اگر اینم دختر می شد، به خیالشان نسلشان مقطوع می رفت،

نکته جالبش اینکه، سونوگرافی تا هفته های اخر نمی تونست جنسیت رو تشخیص بده و شک بیشتر به دختر بودن بچه بوده..

2 یکی از دوستانم که در 38سالگی با مردی 55ساله ی پولداری  ازدواج کرده، حالا 2ماهه بارداره که من خیلی خوشحال شدم که گویا بارداری امنی هم داره،

نکته جالبش اینکه، قراره بچه مون رو در کشور نه چندان دوستِ آمریکا بدنیا بیاره، البته خودشون سیتیزن هستن ولی خب... شیناسنامه بچه خیلی هم مهمه.. تازه تر که ممکن ِ زیاد هم هست که بچه 2قلو باشه.


+++ س.س بانوی وبلاگستان زندست...کمی لوس شده، فقط همین./

کچل نیستیم

معتقدم؛

هیچ کس سرش شلوغ نیست

فقط اولویتی که برای کارهامون قرار می دیم باهم فرق دارند...

اون چیزی که براش وقت نداریم، در واقع مهمترین کار زندگی ما نیست. اگر کسی یا چیزی یا کاری برامون مهم باشه حتما براش وقت پیدا میکنیم...

وصیت دخترانه :))

وصیت یک دختر
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
بعد از مرگم مرا غسل ندید آرایشم خراب میشه!!!! :|

مــــرد باید وقتی حال نداری و گرفته ای یا عصبانی هستی و جیغ میزنی یا نق الكی می زنی .....
به جا اینكه بگه چته؟؟!! بگــه: بیــا بغلـــم غر نــزن بابا ...!

زنان قوى دردهای خود را مانند كفش پاشنه بلند می پوشند!
مهم نیست چقدر اذیت شوند، شما فقط زیبایى انها را می توانید ببینید...

چندپایی!

فرقی نمی کنه که به یه "دو پا" زیادی "جَو" بدین

یا به یه "چهار پا" زیادی "جُو" بدین!

به هر حال، از هر دوشون جفتک می خورین...


پ.ن: اینو از وبلاگ سمانه دزدیدم که اونم اعتراف کرده از  نوید دزدیده...

جالب نیست؟

 یکی از صمیمی ترین دوستان من برای دوست شدن با من (در زمان دانشجویی) با نقشه و کلک جلو اومده، خودش اعتراف کرده.

انسانــــــ

انسان موجود عجيبی استـــــ 

اگر به او بگـوييد در آسمـان، يـكصد ميـليارد و نهصد و نود و نه ستاره وجود دارد
بي چون و چرا مي پـذيرد، اما اگر در پاركی بـبيند روی نيـمكـتي نوشته اند رنگی نشـويد

بي درنگــــ انگشتــــ خود را روی نیمکتــــ می کـشد تا مـطمئـن شـود 

نیچه

100 بهت بدهکارم!

ایستاده‌ام توی صف ساندویچی که ناهار امروزم را سرپایی و در اسرع وقت بخورم و برگردم شرکت. از مواقعی که خوردن، فقط برای سیر شدن است و قرار نیست از آن چیزی که می‌جوی و می‌بلعی لذت ببری، بیزارم. به اعتقاد من حتی وقتی درب باک ماشین را باز می‌کنی تا معده‌اش را از بنزین پر کنی، ماشین چنان لذتی می‌برد و چنان کیفی می‌کند که اگر می‌توانست چیزی بگوید، حداقلش یک "آخیش!" یا "به به!" بود. حالا من ایستاده‌ام توی صف ساندویچی،‌ فقط برای این که خودم را سیر کنم و بدون آخیش و به به برگردم سر کارم.

نوبتم که می‌شود فروشنده با لبخندی که صورتش را دوست داشتنی کرده سفارش غذا را می‌گیرد و بدون آن که قبضی دستم بدهد می‌رود سراغ نفر بعدی. می‌ایستم کنار، زیر سایهء یک درخت و به جمعیتی که جلوی این اغذیه فروشی کوچک جمع شده‌اند نگاه می‌کنم، که آیا اینها هم مثل من فقط برای سیر شدن آمده‌اند یا واقعا از خوردن یک ساندویچ معمولی لذت می‌برند. آقای فروشندهء خندان صدایم می‌کنم و غذایم را می‌دهد، بدون آن که حرفی از پول بزند.

با عجله غذا را، سرپا و زیر همان درخت، می‌خورم. انگار که قرار است برگردم شرکت و شاتل هوا کنم، انگار که اگر چند دقیقه دیر برسم کل پروژه‌های این مملکت از خواب بیدار و بعدش به اغما می‌روند. می‌روم روبروی آقای فروشندهء خندان که در آن شلوغی فهرست غذا به همراه اضافاتی که خورده‌ام را به خاطر سپرده است. می‌شود ٧٢٠٠ تومان. یک ١٠ هزار تومانی می‌دهم و منتظر باقی پولم می‌شوم. ٣٠٠٠ هزار تومان بر می‌گرداند. می‌گویم ٢٠٠ تومانی ندارم. می‌گوید اندازهء ٢٠٠ تومان لبخند بزن! خنده‌ام می‌گیرد. خنده‌اش می‌گیرد و می‌گوید: "این که بیشتر شد. حالا من ١٠٠ به شما بدهکارم!" تشکر و خداحافظی می‌کنم و موقع رفتن با او دست می‌دهم.

انگار هنوز هم از این آدم‌ها پیدا می‌شوند، آدم‌هایی که هنوز معتقدند لبخند زدن زیبا و لبخند گرفتن ارزشمند است. لبخند زنان دستانم را می‌کنم توی جیبم و آهسته به سمت شرکت بر می‌گردم و توی راه بازگشت آرام زیر لب می‌گویم: "آخیش! به به!"

 


نمی دانم این متن را چه کسی از کدام وبلاگ دزدیده ولی امروز توسط ایمیل به دست من رسید. دیدم یک جورایی ارزش خوانده شدن را دارد. با تشکر از نویسنده ی ناشناسِ آن...

اگر لبخند زدید یک 100ی به من بدهکارید ها... یادتان نرود.

+اینکه دوس داشتم این عکس بی ربط رو با شما شریک بشم..

ماستیسم

-پروماست می خام.

-کم چرب شو بده.

-5درصد می برم همیشه.


آدما اینجوری اند، با تمام شباهت هاشون بازم تفاوتشون به تعداد اثر انگشت ها می مونه... مثل سلیقه های مختلف برای خرید ماست در یک محله ، در یک سوپری و در یک ساعت از شبانه روز ..

یک وعده غذای گرم

... گرسنگی قیمت ها را به من یاد داد. فکر نان تازه مرا کاملا از خود بی خود می کرد، من غروب ها ساعت های متمادی بی هدف در شهر پرسه می زدم و به هیچ چیز دیگر فکر نمی کردم به جز نان.

چشم هایم می سوخت، زانوهایم از ضعف خم می شد و حس می کردم چیزی مثل گرگ درنده در وجودم هست. نان.

- از متن کتاب "نان سال های جوانی" نوشته "هانریش بل" ترجمه "محمد اسماعیل زاده" -

چقدر این بخش هایی که یک نان اضافه یا رایگان مردمی را شاد میکند مرا به یاد زندگی امروزمان می اندازد... ببینید مردم به کجا رسیده اند که برای خریدن مرغ کیلویی4650تومانی ،با این گرما و آفتاب، در صف های 100نفری می ایستند... بی شک چند وقت دیگر با لمس یک نان گرم، تصور بهشت را خواهیم داشت...

زندگی ست داریم؟!

خواندن کتاب را توصیه می کنم، برنده جایز نوبل ادبیات1972 و گئورگ بوخنر1967.

پادشاه آتش

مندی / دیه گو / سید و الی در سری دوم عصر یخبندان را دیده اید؟ کاش کمی در روابط انسانی مان مثل این حیوانات ماقبل تاریخی بودیم.

یارم رو دوشش تُنگ طلا..غمزه می فروشه

خالص نداریم.
این روزها همه آلیاژند...

تنگ طلا

پ.ن: چه اشکالی دارد که گاهی پی نوشت یا عنوان یا عکس از خود متن خیلی خیلی مفصل تر باشد!