امپرا تورم

نه امپراطورم

   و نه ستاره ای در مشت دارم

      اما خودم را

         با کسی که خیلی خوشبخت است

            اشتباه گرفته ام

               و به جای او نفس می کشم

راه می روم

                غذا می خورم

                                    می خوابم و...

                                                         چه اشتباه دل انگیزی...

رسول یونان

100 بهت بدهکارم!

ایستاده‌ام توی صف ساندویچی که ناهار امروزم را سرپایی و در اسرع وقت بخورم و برگردم شرکت. از مواقعی که خوردن، فقط برای سیر شدن است و قرار نیست از آن چیزی که می‌جوی و می‌بلعی لذت ببری، بیزارم. به اعتقاد من حتی وقتی درب باک ماشین را باز می‌کنی تا معده‌اش را از بنزین پر کنی، ماشین چنان لذتی می‌برد و چنان کیفی می‌کند که اگر می‌توانست چیزی بگوید، حداقلش یک "آخیش!" یا "به به!" بود. حالا من ایستاده‌ام توی صف ساندویچی،‌ فقط برای این که خودم را سیر کنم و بدون آخیش و به به برگردم سر کارم.

نوبتم که می‌شود فروشنده با لبخندی که صورتش را دوست داشتنی کرده سفارش غذا را می‌گیرد و بدون آن که قبضی دستم بدهد می‌رود سراغ نفر بعدی. می‌ایستم کنار، زیر سایهء یک درخت و به جمعیتی که جلوی این اغذیه فروشی کوچک جمع شده‌اند نگاه می‌کنم، که آیا اینها هم مثل من فقط برای سیر شدن آمده‌اند یا واقعا از خوردن یک ساندویچ معمولی لذت می‌برند. آقای فروشندهء خندان صدایم می‌کنم و غذایم را می‌دهد، بدون آن که حرفی از پول بزند.

با عجله غذا را، سرپا و زیر همان درخت، می‌خورم. انگار که قرار است برگردم شرکت و شاتل هوا کنم، انگار که اگر چند دقیقه دیر برسم کل پروژه‌های این مملکت از خواب بیدار و بعدش به اغما می‌روند. می‌روم روبروی آقای فروشندهء خندان که در آن شلوغی فهرست غذا به همراه اضافاتی که خورده‌ام را به خاطر سپرده است. می‌شود ٧٢٠٠ تومان. یک ١٠ هزار تومانی می‌دهم و منتظر باقی پولم می‌شوم. ٣٠٠٠ هزار تومان بر می‌گرداند. می‌گویم ٢٠٠ تومانی ندارم. می‌گوید اندازهء ٢٠٠ تومان لبخند بزن! خنده‌ام می‌گیرد. خنده‌اش می‌گیرد و می‌گوید: "این که بیشتر شد. حالا من ١٠٠ به شما بدهکارم!" تشکر و خداحافظی می‌کنم و موقع رفتن با او دست می‌دهم.

انگار هنوز هم از این آدم‌ها پیدا می‌شوند، آدم‌هایی که هنوز معتقدند لبخند زدن زیبا و لبخند گرفتن ارزشمند است. لبخند زنان دستانم را می‌کنم توی جیبم و آهسته به سمت شرکت بر می‌گردم و توی راه بازگشت آرام زیر لب می‌گویم: "آخیش! به به!"

 


نمی دانم این متن را چه کسی از کدام وبلاگ دزدیده ولی امروز توسط ایمیل به دست من رسید. دیدم یک جورایی ارزش خوانده شدن را دارد. با تشکر از نویسنده ی ناشناسِ آن...

اگر لبخند زدید یک 100ی به من بدهکارید ها... یادتان نرود.

+اینکه دوس داشتم این عکس بی ربط رو با شما شریک بشم..

2سکانس از برخورد آدم ها

۱) خیلی سال است برای امور بانکی ام به یک شعبه خاص مراجعه می کنم.. گهگاهی یک آقایی را آنجا میبینم.. دوبار تا بحال از من پرسیده است:که قصد ازدواج دارم یا نه؟!

امروز هم "اتفاقی" در بانک بود..

گمانم فراموش می کند که سوالش تکراریست. می دانم یک روز دعوایمان می شود.


۲) دعوای آدم های با ادب را دیده اید؟ منظورم خیلی با ادب است ها.. من دیده ام.. مکالمه اش اینگونه می شود:

۱: بی ادب..

۲: خودتی.

۱:خیلی بی ادبی..

۲: باباته.

۱:واقعا که تربیت نداری..

۲: خانوادته.

۱: بی ادبایی مثه شما جامعه رو به نا امنی کشیدید..

۲:خودتی.

۱: کی بهت گواهینامه داده؟

۲:باباته.

۱: دفعه آخره بهت هشدار دادما.

۲: خانوادته.

 


و باز هم اصغر فرهادی  اینبار در گلدن کلوب..

ادب از که آموختی؟

هر روز که یک ربع بعد از من می رسد ، سر کار سلام نمی دهد.. هر روز که یک ربع زودتر از او جمع می کنم برای رفتن با صدای بلند از او خداحافظی میکنم.