روسری تو بکش عقب تر

تا پارسال که خشکسالی بود... می گفتند از بد حجابی بانوان گرام پایتخت نشین است...

لابد امسال که پر آبی ست و سیل راه افتاده از حجب و تدین بالای همین بانوان است دیگر.....

ببینید ما دختران وطن چه کارهایی که ازمون بر نمیاد..

ماهِ نرو

این بهار گویا خاصیت کشسانی دارد... این فروردین انگار نمی خواهد که بگذرد... جان خودم این دو هفته برای ما بیش از یک ماه زمان کشته.... تازشم امروز تازه ۳۰ امه..... خدایا ما را بنداز تو اردیبهشت....

هرچند در اردیبهشت بیش از ۵ مورد تفلد و کادو دادن دارم... اما به جون الی راضی ام...

اصلنشم ماه تموم نمیشه به ما حقوق بدن :دی

ناباوری

باورمان نمی شود که کسی، حتی به قصد خیر چیزکی را به رایگان دست ما بدهد. برای برداشتن پمفلت و بروشور و جزوه و کتابچه های اطلاع رسانی، مدام سوال می پرسند، اینها رایگانه؟ می تونیم بر داریم؟

مردم حق دارند وقتی پول هایمان در بانک ، در امان نیست..

فقط با یک ماه تاخیر

7سین

سبزه گرون بود دیگه نخریدیم :دی

این پست فقط ارزش ثبت خاطره دارد و استفاده قانونی و غیر قانونی دیگری نمی شود از آن نمود... والا

اقدس

یک وبلاگی هست.. همین دورو بر... که قراره اسمش رو عوض کنه بذاره: اقدس... حالا چرا اقدس انتخاب کرده نمی دونم... ولی اینکه چرا می خواد عوض کنه چون یه شرطی رو به حس انسان شناسی من باخته... حالا قبل ازینکه به اقدس لینک بدم.. بیا خودتو معرفی کن...

شطرنج

اگر زندگی بازیست

من چیدن مهره ها را بلد نیستم.

پ.ن: امروز غمگینم...

هفته ی نا سلامتی

این هفته ی سلامت داره تمام سلامت جسم و روح منو تحت شعاع خودش در میاره ها.... گفته باشم...

غرفه ی اطلاع رسانی نبش یه میدون بزرگ و دقیقا سر یه خیابون یه طرفه که تا کیلومترها جای پارک توش پیدا نمی شه... سه بار دور خودم و اون میدون بزرگ شهر چرخیدم تا ۳متر جا خالی تو یه کوچه بن بست پیدا کنم ... من باشم دفعه بعد الهامِ فداکار نشم و باآژانس برم و بیام..

والا

فیلم به فیلم


آنوقت ها که مدرسه می رفتیم....

یادم هست.. دوم یا سوم دبیرستان بود ...نزدیکای اتمام تحصیلات... که یک جوی ازون فیلم که اسمش یادم نیست همه رو گرفته بود... پارسا پیروزفر و  فریبرز عرب نیا و بنظرم بیژن امکانیانم بود... که ۶-۷تا رفیق سر یه قرار ۱۰-۱۲ ساله میان همدیگرو تو یه ساندویچی ملاقات می کنند..(که یکیشون دزده یکی اش پلیس)

ما هم هر سال ... دوم و سوم و پیش دانشگاهی با بچه ها ازین قرارا می ذاشتیم... و همین چند وقت پیش بعضی هاشم یادمان بودا ولی خب.. یجورایی مطمئن بودم بعد ده سال هیشکی نمیاد... شایدم اومدن نمی دونم...

منکه نرفتم.

 :دی

ترم به ترم

آنوقت ها که مدرسه می رفتیم....

سر شروع هر ترم جدید ناظم ها رو جو می گرفت که یه حالی به دانش آموزای بیچاره بدن... ییهو می ریختن تو کلاس و شروع میکردن کیف و وسایل بچه ها رو گشتن...

مبادا عکس هندی یا تورکیه ای و یا فیلم های گوگوش و بهروز وثوقی یا بد تر ازون آیینه یا زبونم لال روم به دیفال لوازم آرایش بصورت قاچاق و غیر قانونی وارد مدرسه شده باشه..

:دی

خب البته کسانی بودند زرنگ تر ازین حرفا... همون مداد های بل قهوه ای (مخصوص اون خط لب های فضایی که یادتون هست؟) رو که از بس می تراشیدن قد یه بند انگشت شده بود ، در سوراخ سنبه ی میز ها یا دیوار یا کف زمین حتی مخفی نگه می داشتند....

سال به سال

آنوقت ها که مدرسه می رفتیم....

سال که نو می شد و بعد از تعطیلات تابستانی دوباره مدرسه می رفتیم.. دخترا یک عادت های عجیبی داشتند.. همدیگه رو که می دیدند.. همچین می دویدند و همو بغل می کردند و سر آخر هم جیغ های بنفش می کشیدند که بیا و ببین...

ولی من همچین با بی اعتنایی و سردی و کلاس گذاشتن از کنار همکلاسی های قدیمی رد می شدم که گویی روز اوله تو این مدرسه هستم..

:دی

هفته به هفته

آنوقت ها که مدرسه می رفتیم....

اوایل سال کنار دختری نشسته بودم که مدام از پسرها و متلک ها شون و اینکه باهاشون کجا رفته و کجا نشسته و اینا حرف می زد.. منم بچه مثبت همون یکی دو هفته ی اول جامو عوض کردم و رفتم اونطرف نشستم...

آخرای سال شنیدم که با خنده می گفت: کار به جایی رسیده که هر هفته با یک پسر جدید دوست می شم...

:دی

منم ازینکه زبل بودم و موقعیت جغرافیایی مو نسبت به این "مواد محترقه" به موقع عوض کرده بودم از خودم حسابی احساس رضایت در می کردم..

ماه به ماه...

آنوقت ها که مدرسه می رفتیم....

ماه به ماه دو روز بی برو برگرد غایب بود... درد می کشید و زمین را چنگ می زد... منکه از دردش خبری نداشتم.. به غیبت های موجه اش حسودی ام میشد...

:دی

بی سر و ته نویسی

من زنده ام... در حال رقص و مقص هم نیستم... کمی دلشوره دارم... چرا؟ نمی دونم... دیشب یکی از ماهی قرمزام به رحمت ایزدی شتافت...

بزودی باید و باید یه سفر درست حسابی برم وگرنه دق می کنم...

بازم کار... نه که از کار بدم بیاد... نه.. بازم این کار... من ... اینجا.... و دلمشغولی ام از همینه.

تمام./

خمار چشم

من دلم از تو می گیرد.. نه از خودم می گیرد.. که مثلا انسانم ولی فرق نگاه نیازمند یک پیرزن را که لیف های دستبافش را دانه ای هزار تومان می فروشد با فروشنده ای که جنس ۶۰-۷۰ تومانی را ۲۰۰تومان در پاچه ی مردم می کند نمی دانم... که اولی را از سر بی نیازی نمی خرم ولی دومی را از سر بی نیازی می خرم...

نگاه های زیادی هست که تشخیصشان سخت است... و ...

تا رسد به نگاه کودکی که مشق هایش را کنج خیابان و بروی ترازوی خاک خورده اش می نویسد.. با نگاه کودک گرگ زاده ی گرگ شده ای که برای تامین مواد مخدر خانوادگی اش از پرو پاچه ی آدم آویزان می شود.

این چشم خمار خواب و خستگی کجا و آن چشم خمار کجا....

child

گنه گربه

سوال: گربه ها چه گناهی کردن؟ ماهی نخوردن؟ جوجه نخورن؟ قناری نخورن؟ زباله ها رو هم که ما بسته بندی می کنیم..سفت و سخت.. ماشالا ماشالا.. موش ها هم که وزین تر و سنگین تر و فرز تر از این گربه هان... یعنی اصلا موشا گربه می خورن.....

این سوال همیشه در کودکی به سراغم میومد با دیدن سریال تام و جری.. که تکلیف گربه ی بیچاره چیه.. اون گناه نداره اونوقت؟؟!!..

رسمی نبود

می گوید: جوجه نترس.. من اقا شیره نیستم... من آقا یاسینم...

می گویم :سبزی می خورد؟

می گوید: نه الان به مامانم  می گم براش برنج گرم کنه...

می گویم: چرا شستیش؟

می گوید: پاهاش خیلی کثیف بود...

و صبح امروز..یک صدای گریه و عزاداری بسیار شگرف: گربه ...جوجمو خورده.. خب گربه ی بد صبحونه نداشتی میومدی من می گفتی..خودم بهت می دادم.. بیچاره پرش افتاده حیاط..

بعد از به قتل رساندن ۴عدد ماهی قرمز.. این جوجه ماشینی هم به مقتولان این ۱۰ روز گذشته افزوده شد.

برو خودتو معرفی کن

جمعه آخر سال.. که خبر دارید مسیر بهشت زهرا چه غوغاییه؟؟.. در حال رفتن بودیم که دیدیم به شکل محسوسی راننده های بسیار مسن ( خیلی خیلی مسن مدنظر است) بطرف بهشت زهرا در حرکتند و ترافیک شدیدی هم بود که اسمش اصلا ترافیک نیست... راه بسته بود...

با برادرم یه بررسی کردیم که چرا اینطوریه آخه...

نتیجه: از اونجایی که از قدیم گفتن مرده ها تا ظهر جمعه آزادند.. اون جمعیت  همه مرده هایی بودند که داشتند می شتافتند تا خودشون رو سر ساعت معرفی کنند...

پ.ن: ما که ۶صبح راه افتادیم ..۸:۳۰ خونه بودیم... هر کی ۶ونیم رفته بوده اصلا نرسیده و از راه برگشته... (به ۲روایت)

حالا ببینیم جمعه اول چه خبره..

پ.ن۲: هرجا که پای مامور باز بشه الکی ترافیک میشه... گفته باشم.

پ.ن۳: منتظر جواب یک مطلع برای پست۲۰۱۲ / این پایینی هستم.

2012کوجاییم؟

بچه ها من زیاد اهل سیاست و اینا نیستم.. یه سوالی برام پیش اومده...

 

آیا در المپیک ۲۰۱۲ لندن مارو راه خواهند داد؟؟؟ یعنی...ویزا و رمز عبور و اینا.... یه لحظه از بی خبری نگران شدم......

الان که میدونم  بعضی ها ۴۰روز می مونند ترکیه ولی بازم سف.ارت انگل.یس راه نمیده....

یکی جواب بده لطفا..اگه خبر دارید.

انصافه داریم؟؟

آدم از خودش شاخ در وکنه... سبزه عدس/ماش یک بشقاب پلاستیکی : ۷۰.۰۰۰ ریال.

سال به سال / دریغ از پارسال

یک ماه است که گرفتار ترافیک و گرانی شده ایم.. انگار که واجبمان است سر تا پایمان را نو کرده ایم.. حتی لباس خانه.... لباس خواب... لباس زیر.... وسایل خانه.... در و دیوار... تا حوله و صابون حتی...

بعد درگیر تکاندن خانه... تا حمام و پشت بام و تک تک چمدان ها و سوراخ سنبه های موجود در گوشه کنار خانه و محل کار..

حالا در پس گذراندن اینهمه چک و چونه و دو دوتا چارتای حساب هایمان..

 از فردا راه می افتیم به دید و بازدید از کسانی که یکسال ازشان بی خبریم و اغلب هم چشم دیدنشان را نداریم.. میوه و شیرینی تعارف کنیم و الکی لبخند بزنیم و از میان قرعان عیدی شان هم می دهیم...

تا برسیم به سیزده بدر و باز روز از نو... و یک روز تکراری در سیزدهمین روز هر سال...

از ۴۰ روز مونده به عید هم پیامک هایمان را تکثیر می کنیم... بی هدف و خلاقیت.

با هر کس هم صحبت می کنی... میگه این چه رسمیه؟ این کارا چیه؟ این مهمون بازیا چیه؟

ولی همه مان هم درگیرشیم...

من یکی که تا بتونم از خرید و قرطی بازی هاش فرار کردم... شک نکنید تا جاییکه زورم برسه هم از مهمونی ها فرار خواهم کرد...

کاش ازین تکرار های بی طعم سال به سال گریزی باشه.. گریزش در دست های ماست.. منو تو.

اگر قرار باشه .. تغییری در این وضعیت باشه... یحتمل دست نسل ماست.. پس بفکر باشیم.