بعضی چیزا ظاهر خوبی ندارن، بد بو اند، بد مزه، تهوع آور، درد دارن، چندشند، آزار محسوب می شوند... ولی یه جور دارو اند، یه شیر اطمینان از طرف خدا...
مثه وقتی که گریه می کنیم و خیلی زشت می شیم ولی اگه گریه نکنیم دلمون می ترکه...
یا وقتی که اسید صفرا باعث شده از سر درد زمینو گاز بگیریم و استفراغ می کنیم و پی اش انگار مورفین تزریق کردی....
یا وقتی محصولات هورمونی بدن زیاد شدن و آدمو از لحاظ روحی روانی داغون کرده و همه استخونات از کرختی دارن خرد می شن و یهو ، خیلی خوشایند می بینی داره ازت خون میره و پریود می شی و آب روی آتیش...
یا بعد از یه دل درد عذاب آور مبتلای اسهال می شی و خلاص...
همه اینا شاید بنظر زشت و بد و چندش باشند.... ولی خب راهی هستند برای خلاصی از دردهای بزرگتر....
ولی بعضی لحظات مثه دیشب، تمام اینها باهمم نمی تونستند زهر وجودم رو خالی کنند... دلم می خواست یه تیغ می کشیدم روی پوستمو تموم حجم زیر پوستمو خالی می کردم تا سبک شم... پوست و استخون شم... از سبکی اینور و اونور بپرم و برم و بیام ... انقدر سنگین بودم که حتی برای حرف زدن هم حلقومم بسته بود....
+خدایا منو بالا بیار تا خلاص شم.
مرگ مگر اثر کند.